چهارشنبه8مرداد1404
11:39
257
روایتی از سه روز توفیق حضور در کنار اربعینیان/آشنایان ره عشق...
اینهمه رد پای بهجامانده از شوق در این سرزمین را چگونه باید توصیف کرد؟ خاستگاه اینهمه شورِ ذیشعور کجاست؟ کدامین شمع است که اینهمه پروانه را بیپروا بهسوی شعله فروزان خود میکشاند؟ چه مقصود است این که این همه سالک بیادعا دارد؟ کیستند این خانهبهدوشان که تاول پاها و زانوهای خسته و رنج سفر را به همگان چنین شیرین مینمایانند؟ آری ؛هزار شعر فاخر «باز این چه شورش است» حریف وصف این شور نیست…
اینهمه رد پای بهجامانده از شوق در این سرزمین را چگونه باید توصیف کرد؟ خاستگاه اینهمه شورِ ذیشعور کجاست؟ کدامین شمع است که اینهمه پروانه را بیپروا بهسوی شعله فروزان خود میکشاند؟ چه مقصود است این که این همه سالک بیادعا دارد؟ کیستند این خانهبهدوشان که تاول پاها و زانوهای خسته و رنج سفر را به همگان چنین شیرین مینمایانند؟ آری ؛هزار شعر فاخر «باز این چه شورش است» حریف وصف این شور نیست…
در بادیه تشنگان بمردند
صدای نوحه در حال پخش بود و حال و هوای بیشتر مسافران از همان فرودگاه امام خمینی (ره) اربعینی. شاید به نوعی اولین موکب در خود فرودگاه برپا شده بود که به مسافران چای و خرما میداد. چون بلیت همه پروازهای ایرانی با هر قیمت و کیفیتی به فروش رفته بود، با ایرلاین عراقی عازم بغداد شدیم. برای عقب نیفتادن از انجام مأموریتی که به عهدهمان گذاشته شده بود باید خیلی سریع خودمان را به نجف میرساندیم. بعد از چک و چانه زدن با چند راننده خیلی زود فهمیدیم که رانندههای عراقی به یک کلمه علاقه خاصی دارند آن هم کلمه «فلوس» به معنای پول است که به طرز خاصی بیانش میکردند. بهجای کلمه ترافیک هم از کلمههای «ازدحام» و «تجمیع» استفاده میکردند و خیلی ساده توضیح میدادند که راههای پر ازدحام فلوس بیشتری میطلبد. کرایهها بالا بود اما چارهای جز پذیرفتن نداشتیم. سید رحیم راننده خیلی پرحرفی نبود. عاشق گاز دادن با ماشین آمریکایی مدلبالایش بود. یکبار هم با همان ماشین تصادف کرده بود. تصورمان این بود که وقتی وارد بغداد میشویم حداقل تا رسیدمان به شهرهای زیارتی عراق نه موکبی برپا باشد و نه بویی از اربعین بیاید. اما خیلی زود به اولین موکب آن هم در شهر بغداد برخوردیم. خیابانها هم پر از پوسترهای عاشورایی و نمادهای شیعه بود. در اولین موکبی که سید رحیم را راضی کردیم توقف کند نوجوانی عراقی باذوق و شوق برایم قهوه موردعلاقه عراقیها یعنی «علی کافی» ریخت که به شدت تلخ بود. شیرینی شکر هم اصلاً حریف تلخیاش نمیشد. خود عراقیها میگویند این قهوه آدم را تا ۲۴ ساعت بیدار نگاه میدارد. موکب بعدی که ایستادیم عدهای زن نانوایی میکردند و بوی نان داغ و تازه همهجا را برداشته بود. سید رحیم آنقدر گاز داد تا خیلی زود به شهر حله در نزدیکی نجف رسیدیم. یاد شعر سعدی علیهالرحمه افتادم؛ ما را همه شب نمیبرد خواب/ای خفته روزگار دریاب/در بادیه تشنگان بمردند/ وز حله به کوفه میرود آب…
روی تابلویی نوشته شده بود: «الی الحرم»
به شهر نجف که رسیدیم به تقاطعی برخوردیم که عده زیادی پرچم و بیرق به دست در حال گذر از آنجا بودند. سید رحیم به همان سمتی که رهگذران میرفتند با دست اشاره کرد و بلند گفت: «کربلا، کربلا». جالب بود وسط شهر نجف بودیم و هنوز فاصله زیادی تا اولین عمود وجود داشت اما در شوق آن رهگذران ذرهای از اندیشیدن به راه دور نبود… سید رحیم ما را تا جایی برد که پلیس عراق دیگر اجازه عبور هیچ خودرویی را نمیداد. از ماشین کولر روشنِ سید رحیم که پیاده شدیم تازه فهمیدیم چه قدر هوا گرم است. کولهها را برداشتیم و راه افتادیم. روی تابلویی نوشته شده بود: «الی الحرم». دو طرف مسیر حرم پر از موکب بود حتی موکب عشایر عراق که نقش و نگارهای گلیمهایش خیلی شبیه عشایر کشور خودمان بود. موعد ما موکب علی بن ابیطالب اوقاف استان البرز بود که در صحن حضرت زهرا (س) حرم امام علی (ع) واقعشده بود. مدتی بعد به قبرستان وادیالسلام رسیدیم.
وادیالسلام! چه اسم آرامبخشی. چه قدر این اسم را دوست دارم. یادم آمد که قبلاً عکسهای قبرستان وادیالسلام را دیده بودم و عاشقش شده بودم. یکی از قدیمیترین و بزرگترین قبرستانهای دنیا که پر از مقبره پیغمبران و امامزادگان و اولیای الهی است. قبرستانی پیچ واپیچ با سنگقبرهای خاص و مرتفع، متراکم و عجیب و درهم برهم. قبرستانی که دوست داری همهجایش را سیر کنی. قبرستانی که روایت است ارواح همه مؤمنین در آنجا گرد هم آمدهاند. برای اینکه سریعتر به حرم برسیم با راهنمایی یکی از دوستان که راه را بلد بود به جادهای خاکی و تاریک وارد شدیم که درست از وسط وادیالسلام میگذشت. با آنکه هوا تاریک بود و ما از وسط قبرستان میگذشتیم اما هیچ اضطراب و ترسی در دلمان نبود. محیط آن قبرستان اصلاً سنگین نبود. آرامت میکرد. بیهوده نیست که به این قبرستان وادیالسلام میگویند.
تا صورت و پیوند جهان بود علی بود
از میانه وادیالسلام دوباره به جاده اصلی منتهی به حرم رسیدیم. از دور گنبد امیرالمؤمنین علی(ع) هویدا شد. یاد شعری منسوب به مولانا افتادم؛ تا صورت و پیوند جهان بود، علی بود/ تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود… شعر را آرام برای خودم به آواز زمزمه میکردم؛ شاهی که ولی بود و وصی بود علی بود/ سلطان سخا و کرم و جود علی بود.. قدمهای خستهمان با دیدن گنبد قوت گرفت. پاهایمان انگار دیگر برای خودمان نبود. در هیچکدام از موکبها توقف نکردیم تا بالاخره به حرم رسیدیم. پای عکاسمان که از هیچ سوژه نابی نمیگذشت هنگام عکس گرفتن حسابی پیچ خورده بود و همگی از بار زیادی که به همراه داشتیم خسته شده بودیم. تصمیم گرفتیم استراحت کوتاهی کنیم و بعد به زیارت برویم. بهزحمت پرسان پرسان موکب علی بن ابیطالب اوقاف استان البرز را پیدا کردیم. با دیدن روی خوش بچههای اوقاف استان البرز خستگی راه فراموشمان شد. وارد موکب که شدیم با حاجآقا کرمی مدیرکل حوزه ریاست سازمان اوقاف و امور خیریه مواجه شدیم که آقای میرشاهانی نیز از اوقاف مرکز همراه ایشان بود. بعد از خوش و بش کردن با آنها گوشهای دراز کشیدیم که مگر رنج سفر را از تن بزداییم. برای انجام باقیمانده وظایفی که به عهدهمان گذاشته بودند باید صبح زود عازم کربلا میشدیم. از آنطرف هم این ترس در ما وجود داشت که دیگر فرصت زیارت حرم امیرالمؤمنین (ع) را نداشته باشیم. عاقبت بر خوابمان غلبه کردیم و راهی حرم شدیم.
صدای حیدر حیدر از همه جا به گوش میرسید
چند صحن بزرگ از حرم به اسکان زائران اختصاص داده شده بود و عده زیادی در کنار هم آرام خوابیده بودند. حال و هوای خاصی حاکم بود. در چهره آنان که بیدار بودند شوق زیارت بود و در دل آنها که خوابیده بودند بهجت و آرامش بعد از زیارت. در آن موقع از شب عده زیادی در حرم بودند. کنار صحن اصلی تلی از کفشها و دمپاییهای به حال خود رهاشده زائران ایجاد شده بود. آری در این وادی مقدس باید کفشها را درآورد؛ «فاخلع نعلیک». هر طور که بود خودمان را نزدیک ضریح امام علی (ع) رساندیم. صدای حیدر حیدر از همه جا به گوش میرسید. تنها ایوان نجف نبود که دیوانهات میکرد؛ زمزمه آرامبخش زیارتنامهخوانها ، گریههای خاموش و زیر زیرکی مردان، نالههای بلند زنان، صدای نوحه سینهزنها ، دستهای به دعا بلند شده، استغاثههای مملو از خضوع و… همه اینها دیوانهات میکرد. دوست داشتی بلند فریاد بزنی یا علی. هر کسی حالی داشت و هر گوشهای هوایی. یکسو ایرانیها نوحه میخواندند و دم میگرفتند سوی دیگر اعراب و پاکستانیها… نزدیک اذان صبح بود که دوباره به موکب اوقاف البرز برگشتیم.
این گل پرپر از کجا آمده
پس از کمتر از دو ساعت خوابیدن آشفته و مست از زیارت شب گذشته برخاستیم تا عازم کربلا شویم. آقای کرمی و میرشاهانی کمی پیش از ما عازم شده بودند .چند تا از برنوشتههای اربعین پرس را به بچههای موکب علی بن ابیطالب که در حال توزیع صبحانه بین زائران بودند، تحویل دادیم و شروع کردیم به پخش اعلامیههای مسابقه «در مسیر باش» در میان مردمی که در صف گرفتن نذری بودند. چند ساعت گذشت و ما هنوز در حال توزیع اعلامیه و پیکسل در بین مردم بودیم. جالب بود؛ درحالیکه خودمان در مسیر بودیم داشتیم اعلامیههای مسابقه « در مسیر باش» را بین زائران توزیع میکردیم. مسابقهای که به بهترین عکسها از پیادهروی اربعین جایزه میدهد. چند تا از برنوشتهها را هم درجایی مناسب نصب کردیم. ساعتها گذشت تا توانستیم سوار مینیبوسی شویم که عازم کربلا بود. عاشق این هستم که از پنجره مینیبوسها به بیرون نگاه کنم. مینیبوس به راه افتاد و مسافران صلوات فرستادند. درحالیکه از پنجره مینیبوس به نخلستانها نگاه میکردم از خودم پرسیدم راستی راستی این مینیبوس عازم کربلاست؟ یاد دهه شصت افتادم که وقتی در کوچه شهید میآوردند همه مردم بلند فریاد میزدند: این گل پرپر از کجا آمده/ از سفر کرب و بلا آمده … بغضم گرفت. یاد همسایههای محله قدیمیمان افتادم. یاد محمد پنام تاش، پسر همسایهمان؛ افتادم که اسیرشده بود و وقتی آزاد شد همه همسایهها به استقبالش رفتند و میگفتند اسرا را به کربلا بردهاند، فقط اسیر که نیست زائر هم هست. یاد مادر برادران مشهدی باقر افتادم که هر چه همسایهها اصرار میکردند که تو که دو پسرت شهید شدهاند چرا کوچه را به نام آنها نمیکنی زیر بار نمیرفت و میگفت اول برای خدا رفتند دوم برای امام حسین (ع)…
آشنایان ره عشق…
مینیبوس به عمود ۶۱۳ رسیده بود که تصمیم گرفتیم برای ثبت و ضبط احوال زائران پیاده شویم. هوا بهشدت گرم و غبارآلود بود. دختربچهای اهل اصفهان گمشده بود و های های گریه میکرد. هنگام نماز که شد از چند بلندگو گم شدنش را اعلام کردیم تا مگر پدر و مادرش از راه برسند. خبری نشد. دختربچه زیر تیغ آفتاب اذیت میشد. یک روحانی دختربچه را تحویل گرفت تا به بخش مفقودین برساندش… کمی آنسوتر ماشینی بهسرعت در خلاف جهت حرکت جمعیت به سمت ما میآمد روی باربند ماشین شخصی بالباس عربی افتاده بود که داشتند تنفس مصنوعیاش میدادند. نوجوان عراقی که دریکی از موکبها به زائران چای عراقی تعارف میکرد با دیدن این صحنه گفت خلاص خلاص…
سیل جمعیت مثل رودخانهای خروشان به سمت کربلا روانه بود. وقتی مینشستی و رفتن رهگذران را تماشا میکردی درست مثل وقتیکه به گذر کردن آب از رودخانه خیره میشوی سرت گیج میرفت .از چای و قهوه عراقی و آبمعدنی و شربت گرفته تا انواع اطعمه هر چه که میخواستی بهوفور یافت میشد. پیرزنی عرب شیشه عطری به دست گرفته بود و به هر زائری که از کنارش میگذشت با لبخند میفهماند کف دستت را خوشبو کنم؟ جوانی که دستمال بزرگی به همراه داشت بیدرنگ و بیهوا در حالت نشسته به پای زائران هجوم میبرد و با دودستش آنها را نگاه میداشت تا مگر غباری از کفش زائری بزداید. عدهای جوان عرب تنومند تشکی کنار خیابان پهن کرده بودند و هر زائری را که داوطلب میشد بهصورت حرفهای مشتمال میدادند تا مگر از تن زائری رفع خستگی کنند. همه همدیگر را جذب میکردند. همه از هم نیرو میگرفتند . همه همدیگر را میخواستند. همه خواهر و برادر بودند. مدینه فاضله بود آنجا . آرمانشهر رویایی عاشقان بود آنجا. همه سالک بودند. همه حس رفتن به هم میدادند. همه یکجور بودند. بهعنوان یک خبرنگار که همیشه شخصیتهای سیاسی و اجتماعی و دینی برایش ارزش خبری دارند و مجبور است آنها را دریابد اصلاً یادت میرفت که در سیل این جمعیت دنبال کسی بگردی که سخنش ارزش رسانهای داشته باشد. آنجا فقط همه زائر بودند؛ همین و بس. همه بینشان بودند. به قول حافظ آشنایان ره عشق در این بحر عمیق/غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده…
ای ساربان آهسته ران
حدود شش ساعت حولوحوش چند عمود پرسه زدیم و باقی مانده پیکسلهای اربعین پرس را بین مردم پخش کردیم و تا میتوانستیم از صحنههای اربعین عکسبرداری کردیم. یکی از بچهها سردرد شدیدی گرفته بود اما با اینحال دیگر ذرهای انگیزه برای ماندن در ما وجود نداشت. حال و هوا، حال و هوای «ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود»بود. بالاخره به راه افتادیم و چندین عمود را پیاده طی کردیم. به این فکر میکردم که اگر نبود همت والا و از خودگذشتگی شیعیان عراق قطعاً اطعام و اسکان اینهمه جمعیت با مشکل مواجه میشد. مواکب ایرانی هرقدر که باشند بههیچوجه جوابگوی این همه جمعیت نیستند. این مردم مظلوم هر چه که دارند در طبق اخلاص گذاشتهاند. به خدا این مردم با عشق هم زیارت کردن دارند. وقتمان کم بود و نمیتوانستیم همه مسیر را تا کربلا پیاده طی کنیم. به لاین ماشینرو رفتیم تا مگر یکی از خودروها برای ما بایستد. مدتی گذشت تا خودروی ونی برای ما ایستاد که چند جای خالی داشت. همه مسافران ون زوار ایرانی بودند. پلیس عراق از عمود ۶۶۰ به بعد برای عبور خودروهای شخصی محدودیت ایجاد کرده بود. هر چه عدد عمودها بالاتر می رفت سیل جمعیت زائران خروشانتر میشد. بعد از پشت سر گذاشتن چند ترافیک یا به قول عراقیها ازدحام عاقبت به کربلا رسیدیم. راننده در چند کیلومتری حرم پیادهمان کرد و رفت. بقیه مسیر را تا حرم باید پیاده طی میکردیم.
گنبد امام حسین و آن پیرزن روی ویلچر…
از این موکب بدان موکب سرک میکشیدیم و نفهمیدیم که چند ساعت از پیادهرویمان گذشته است. گنبد که از دور نمایان میشد دستهدسته بخشی از جمعیت زائران خسته میایستادند و نوحه میخواندند. خیلیها که با پای برهنه آمده بودند، تاولهای پاهایشان را با چسب پوشانده بودند. پیرزنی نورانی روی ویلچر که به گنبد خیره شده بود توجه مرا به خود جلب کرد. اشک در چشمان کمسویش حلقه زده بود. قشنگ میشد فهمید از آن دسته پیرزنهای سادهدل و صاحبنفسی است که عاشق زیارتاند. خیره به گنبد تسبیح به دستش بود و سرش را تکان میداد. چیزی که او میدید تو نمیدیدی. او برآورده شدن یکعمر آرزوی زیارت کربلا را میدید. پیرزن از آن دسته تشنگان آب فرات بود که اجل مهلت دیدن کربلا را داده بودش. حال آن پیرزن را خیلی دوست داشتم و از وصف آن قاصرم…
سنگینی کولهها نفسمان را بریده بود. خسته بودیم و خوابآلوده. بالاخره حدود ساعت نه شب به نزدیکی حرم رسیدیم. قصد داشتیم به موکب بچههای اوقاف در خیابان میثم تمار برویم. اتفاقاً خیابان میثم تمار را هم پیدا کردیم. یکی از موکبها دائماً با بلندگو اعلام میکرد که زائران برای اسکان میتوانند به موکب ما مراجعه کنند.صفای بچههای آن موکب و تشک و پتوی تمیزی که در چادر پهن کرده بودند دل از ما ربود و تقریباً از خستگی روی تشکها نیفتادیم بلکه روی تشکها غش کردیم…
در کنار علقمه سروی ز پا افتاده است…
ساعت دو نیمهشب خواب را از چشمانمان بهزور بیرون انداختیم و عازم حرم شدیم. مگر میشد فرصت را از دست داد. ما که همان اول گفتیم ای خفته روزگار دریاب… حالا وقت دریافتن بود. حال عجیبی داشتیم. نمیدانم چرا همه رفتگان از پدرم گرفته تا مادربزرگ و پدربزرگ مقابل نظرم بودند. دوست داشتم گوشهای بنشینم و های های گریه کنم. اگر تنها بودم قطعاً این کار را میکردم. خیلی امیدی نداشتیم که با این سیل جمعیت به نزدیک حرم هم برسیم .چشمم که به گنبد حضرت عباس (ع) افتاد بیاختیار نوحه قدیمی را زمزمه کردم که سید عبدالله با آن کلاه سبزش در مسجد روستایمان میخواند:« در کنار علقمه سروی ز پا افتاده است/ یا گلی از گلشن آل عبا افتاده است/ شه سوار اسب شد با سر به میدان روی کرد/تا ببیند جسم عباسش کجا افتاده است… » اصلاً نمیشد گریهات نگیرد. اصلاً نمیشد اشک در چشمانت حلقه نزند. یک عمر این همه نوحه با موضوع عباس شنیده بودی و حالا مقابل حرمش ایستاده بودی…
کفشها و کوله هامان را تحویل دادیم و وارد حرم شدیم. کلاً تحویل دادن کفش و کولهها در طول این سفر معضل بزرگی بود و کلی چالش و معطلی به همراه داشت.. گوشهای از حرم چند کلمن بزرگ آب گذاشته بودند که آتش میزد بر دل زائر سقای تشنهلبی که آب ننوشیده شهید شده بود. مقابل ضریح مشکی بزرگ از آب که تیری در آن فرو رفته بود آویزان کرده بودند. مشکی که قرنهاست در حال اشک گرفتن از شیعیان است. حرم حضرت عباس (ع) بسیار شلوغ بود اما در سیل جمعیت ناخودآگاه وارد رواقی شدیم که
فاصلهاش با ضریح دو سه متر بیشتر نبود… باقیاش گفتنی نیست و رفتنی و دیدنی است. به قول اعراب لیس الخبر کالمعاینه. شنیدن کی بود مانند دیدن…
باز این چه شورش است …
پس از زیارت حضرت عباس (ع) از محوطه بینالحرمین بهطرف حرم امام حسین (ع) روانه شدیم. نزدیک نماز صبح بود که وارد حرم شدیم. جمعیت عظیمی یکصدا با شعار لبیک یا حسین به سمت ضریح میرفتند. وقتی داری به حرم کسی نزدیک میشوی که اینهمه شور را او آفریده است، حالی داری که قابل وصف نیست. حسین بدون شک بزرگترین شورآفرین عالم است. هیچ کانونی در تاریخ بهاندازه کانون عاشورا شور نیافریده است. با خودت میگفتی همه مواکب اگر به تو احترام کردند اگر از تو پذیرایی کردند اگر به تو جای خواب دادند به طفیلی این بوده است که زائر امام حسین (ع) بودهای. اینهمه زحمت اینهمه اینهمه عرق جبین اینهمه کد یمین اینهمه پای خسته اینهمه شور همه از عشق حسین است و بس. ضریح ششگوشه امام حسین (ع) مقابل توست و تو ناخودآگاه به یاد کسانی میافتی که هنوز در مسیرند و عمودها با کربلا فاصله دارند . آخ که این مسیر با همه مسیرهای دیگر فرق میکند. آنها که رفتهاند میدانند که عمود به عمود آن پر از افقهای زیبایی است که قابل توصیف نیست. به قول دوست شاعری غیر از شهدا افق عمود ندارد.این مسیر را با گفتن نمیتوان توصیف کرد. مسیر را تنها هر آنکس که میرود، میفهمد.عجبا؛ اینهمه رد پای بهجامانده از شوق در این سرزمین را چگونه باید توصیف کرد؟ خاستگاه اینهمه شورِ ذیشعور کجاست؟ کدامین شمع است که اینهمه پروانه را بیپروا بهسوی شعله فروزان خود میکشاند؟ چه مقصود است این که این همه سالک بیادعا دارد؟ کیستند این خانهبهدوشان که تاول پاها و زانوهای خسته و رنج سفر را به همگان چنین شیرین مینمایانند؟ آری ؛هزار شعر فاخر «باز این چه شورش است» حریف وصف این شور نیست…
سیدرضا آباقی